|
سه شنبه 97 خرداد 22 :: 1:53 صبح :: نویسنده : نویسنده : مهسا کهنسال
زمانی که هیچکس فکرشو نمیکرد، من غول مرحله آخر رو کشتمکشتم و رد شدم و روی خوش روزگار و دیدم
از سخت ترین دوری ها،از بی مرزترین دلتنگی هااز عذاب جدا بودن ها و تنهایی ها گذشتم و همشو تبدیل کردم به تجربه های تلخی که بزرگم کردن
برای من که «تظاهر به گذشتن» سخت نیستبرای من هزار تا انگیزه برای ادامه هستهمون انگیزه ای که منو تو این حال می نشونه پای لپتاپ و وادارم میکنه به نوشتن،به من نوید روزهای خوبی رو میده که بخاطرش نباید از رویاهام دست بکشم
میخوام تو همین لحظه با خودم عهد ببندم که از همین زمان، همین جا، تو همین دنیای کوچیکم، دوباره از نو شروع میکنمگاهی باید دوباره شروع کردن ها رو هوار زدباید فریاد زد و جرئت شروع دوباره داشتدرگیر حس های مبهم شدن، نباید راه منو ببندهباید یادم باشه که عشق های ممنوعه، تا هزار هزار سال، ممنوعه ن …
مهم نیست این روزها چه اتفاقی افتادمهم نیست چی شنیدم و چی گفتممهم اینه که چیز نشدنی و ناممکن رو باید پذیرفت و از تلاش دوباره دست برداشت
باید اکتفا کنم به خوشی زودگذری که تو این لحظه و این صحبت ها دارمباید به لباس گوسفند و قیمت دلار و ارز بخندم و قرار رد شدن از مرزها رو بزارمباید با خاطره امتحانی که اشتباه مضحکی سرش مرتکب شدم،لبخند رو لبم رو حفظ کنم و بزارم بهم بخندن تا شاید کمی حال دلم بهتر شه…!
باید با صحبتهای تکراری به خودم یادآوری کنم زندگی هنوز رو روال عادی و قوانینش پیش میره و با غم عجیب من،آب از آب تکون نمیخوره
باید از نبودن ها و نشدن ها غر بزنم و آخرشم آه بکشم و بگم: اینا رو ولش کن، دیگه چه خبر ؟؟باید خودمو آماده کنم برای فرداهافرداهایی که به نظر زشت و غیر قابل تحمل میانباید خودمو آماده کنم برای لبخندهای بی دلیل و عادی بودن های مکررو تظاهر به روزمرگی زندگی کنم
کاش گاهی وقتها،واقعا درگیر روزمرگی میشدمو قلبم از تکراری بودن ها میشکستنه از غصه های بی چاره ای که تنها میشه براشون اشک ریخت.
باید دوباره شروع کنمباید این جمله تکراری رو، انتهای همه جملاتم بزارم.باید دوباره شروع کنم.باید دوباره شروع کنم …
موضوع مطلب : |